بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 122
یادداشتی ماندنی از رتبه اول کنکور پزشکی سال 1364
|
وبلاگی با عنوان یادداشتهای یک دانش آموز، توجهم را جلب میکند، به طمع خواندن حرفهای بی شیله پیله یک دانش آموز کلیک میکنم؛ از بین پستهای وبلاگش، پست زیر توجهم را جلب میکند.
«برای کدام امتحان درس میخوانی؟
بسم رب الشهداء و الصدیقین
چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی میداند فرود یک خمپاره، قلب چند نفر را میدرد؟ چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سؤال و جوابها قرار گرفتهایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصهی دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده، کشته شده و در آن جا دفن شده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: «نبرد تن و تانک!» اصلاً چه کسی میداند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسئله را حل کنید:
گلولهای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصلهی هزار متری شلیک میشود و در مبدأ، به حلقومی اصابت و آن را سوراخ و گذر میکند. حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره میشود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟ و کدام... و کدام...؟ توانستید؟!
اگر نمیتوانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جادهی مهران ـ دهلران حرکت میکند، مورد اصابت قرار میدهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن میسوزد؟ کدام سر میپرد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه میتوانیم در شهر خود بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه میتوانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنهی کتاب، لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت میگذارد؟
کدام اضطراب جانت را میخورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن به سر کلاس؟ نمره گرفتن؟ دلت را به چه بستهای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزهی فوق دکترا؟ آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندهاند و آنان را زنده به گور کردهاند؟ هیچ میدانستی؟
حتماً نه! هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره میخورد، به دنبال آب، گشتهای تا اندکی زبان خشکیدهی کودکی را تر کنی و آنگاه که قطرهای نم یافتی و با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی ، دیدی که کودک دیگر آب نمیخورد؟! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیهی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمیدانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!
صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پرکشیدن، پرستو شدن ... .»
در توضیح این یادداشت هم آمده بود: آنچه می خوانید متن نامهای است از شهید احمدرضا احدی دارندهی رتبهی نخست کنکور پزشکی سال 64، که ساعتی قبل از شهادت نوشته شده است.
اول به جمله آخر نامه " صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پرکشیدن، پرستو شدن" مظنون میشوم و بعد هم به نویسنده نامه و از خودم میپرسم آیا این شهید واقعاً وجود خارجی دارد؟ در اینترنت جستجویی میکنم. اول یک دست نوشته از سایت "شبکه فرهنگی مهد یاران " و کمی بعد هم از یک و بلاگ، نیمهی دیگر این دست نوشته به تورم میخورد.
شهید احمدرضا احدی:
میخواهم بمیرم، نه اینکه قلبم از کار بایستد و تنم سرد شود و با خاک یکسان شوم!
میخواهم بمیرم، نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد و هیچ خورشیدی بر من نتابد و از دیدن ماه و ستارگان کور باشم!
میخواهم به مرگی کاملاً غیرعادی بمیرم. مرگی شبیه بخار شدن. روییدن دانه.
دیگر نمیخواهم زنده بمانم، من محتاج نیست شدنم، من محتاج توام.
خدایا! بگو ببارد باران، که کویر شورهزار قلبم سالهاست، که سترون مانده است، من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم،
خدایا! دوست دارم تنهای تنها بیایم دور از هر کژی، دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی.
خدایا! اگر بگوئی لیاقت نداری، خواهم گفت:«لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشتهام؟»
خدایا! دوست دارم سوختن را، فنا شدن را، از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن را.
بعد هم یک خبر با عنوان " اولین یادواره شهید دکتر احمدرضا احدی برگزار شد" تاریخ برگزاری یادواره را نگاه میکنم: سوم خرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت به عبارتی:3/3/1388
به جستجویم ادامه میدهم. در کمال ناباوری وصیتنامه احمدرضا را هم پیدا میکنم، چند جمله است:
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام (ره) به زمین بماند.
همین !
برایم از همگی حلالیت بخواهید.
و السلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج)، احمدرضا احدی
و منبع زده: کتاب حرمان هور، چاپ اول، ص 153.
دوباره همان یادداشت اول را با تیتر "دست نوشتهای از شهید احمدرضا احدی، نفر اول کنکور پزشکی سال 1364 ساعتی قبل از شهادت" میبینم، احتمالاً خود شهید برای مطلبش تیتری انتخاب نکرده بوده.
مجدداً به همان یادداشت در وبلاگی با عنوان "یک مثقال" برمیخورم، البته با یک تیتر و یک مقدمه، نویسنده وبلاگ تیتر زده که زییییییییییییییییییییییینگ؛ (درس اول عاشقی) و در مقدمهاش این طور نوشته: «خب بالاخره تابستون هم به پایان رسید و از فردا همه محیا می شویم تا سال تحصیلی جدید را شروع کنیم، فردا تو مدارس آقایون مسئول آموزش و پرورش و در دانشگاه ها مسئولین وزارت علوم مراسم می گیرند و شروع به ، به به چه چه می کنند و خیرمقدم می گویند به طالبان علم و به آنها می گویند فقط درس ، درس و درس من می خوام حالا درس اول را از زبان شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور سال 64 ،ساعتی قبل از شهادت به خودمون بدهیم: ... .»
این هم عکسش. از سینه به بالا، ایستاده، عکس کمی کوچکتر از سه در چهار است. نوزده، بیست ساله نشان میدهد، با نشاط و خندان، با پیشانیای نسبتاً بلند و کشیده، لباس پلنگی پوشیده، موهایش کوتاه است، و چون کیفیت عکس چندان خوب نیست و نمیتوانم تشخیص بدهم ریش دارد یا نه؟ با دست راست هم چفیه سفید رنگش را به چانهاش چسبانده، پشت سرش هم آسمان آبی دیده میشود و درختانی سبز.
و دو باره همان متن با عنوان "آخرین دست نوشته شهید احمدرضا احدی" و باز همان یادداشت با این تیتر که " آیا میتوانید این مسئله را حل کنید؟؟؟" نظرات وبلاگش را هم نگاه میکنم، بنده خدایی به نام احد آرام نوشته: «سلام. نمیگویم جالب بود. چون بیشترش درد بود نه چیز دیگری. عبارتهای به یادماندنی داشت. استفاده کردم. خداقوت یاحق» صحبا نامی هم نوشته:« مطلب قابل تأملی بود.»
آخر سر هم زندگینامه این شهید سعید خودش را نشان میدهد؛
در آبانماه سال 1345 نوزادی در شهرستان ملایر استان همدان دیده به جهان گشود. پدر و مادرش او را احمدرضا نامیدند و در کانون پرمهر خویش پروراندند. خانواده بنا به موقعیت شغلی پدر که از درجهداران ارتش محسوب میشد به اهواز هجرت نمود و احمدرضا دوران دبستان را در آنجا با موفقیت پشت سر نهاد و وارد مقطع راهنمایی شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی احمدرضا به همراه خانواده مجدد به ملایر بازگشت. او در دوران تحصیل از شاگردان ممتاز محسوب میشد و علاقه احمدرضا به امام (ره) ضمن اندیشه و تأمل در مسائل گوناگون و در حرکت پویای انقلاب افزایش یافت با آغاز جنگ تحمیلی تحصیل را رها کرده و در سال 1361 لباس رزم بر تن نمود و عازم نبرد شد و چندین بار در عملیات های مختلف مجروح گشت و حضور در جبهه مبدأ تحولی شگرف در وی گشت. فراست ذهن و طبع لطیف احمدرضا به وی این امکان را داد که در سال 1364 با کسب رتبه نخست کل کشور در کنکور سراسری وارد رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران شده و ادامه تحصیل دهد. انس دایمی احدی با قرآن و ادعیه و توجه بر حفظ آیات قرآن و جبهه دیگر همت او بود.
احمدرضا احدی پس از شرکت فعال در عملیات کربلای 5 در شب دوازدهم اسفندماه سال 1365 لباس سرخ شهادت بر تن نمود و قامت زیبایش غرق در خون شد. آفتاب پانزده روز پیکر پاکش را نوازش داد و زمین خون گرمش را پذیرفت تا آنکه بر دوش همرزمان به زادگاهش بازگردانده شد و در آرامگاه عاشورای ملایر در خاک به ودیعه نهاده شد.
یک یادداشت دیگر هم از احمدرضا با تیتری که خودش زده صید کردهام، فقط یکی، دو کلمه را من در آکولاد نوشتهام و دلم نمیآید که در آخر این یادداشت نیاورمش.
بسمهتعالی
«ژان و الژان، تندیس نبرد با زندگی»
این زندگی با همهی پستی و بلندی و با این همه وقایع گوناگون، مبارز میطلبد. گاهی انسان را در اوج آشنایی میکشاند و گاهی در حضیض غربت تنهایت میگذارد. گاهی به صورت باغی خوش و گاهی کویری خشک. میآورد و میبرد، زمانی رنج است و زمانی شادی. گاهی نقش اشک را بر چشمانت میبندد و زمانی نسیم خنده را بر گونهها. هرچه هست این موجود بینهایت کوچک که وقتی به سوی بینهایت میل میکند حدش به زبان ریاضی، برابر صفر است، چیزی مثل:
Lim 1/x=0
∞ → x
این خردهی بزرگنما که انسانش خواندهاند باید در این بحر مواج هستی در این مرحله از مراحل تکونی خویش که در دنیا رقمش زدهاند با این همه موجهای ناسازگار، زورق فرتوت خود را بگذراند تا به ساحل آرامش و سکینه برسد و این راه را همت و اراده باید و آن هم ارادهای مصمم که فقط پی ارزشها بود و بس.
من در این دنیا پی حرفهای این و آن نباید باشم، آنچه که مرا راضی میکند ارزشهایی است که آنها را بر حق میدانم و این ارزشها، ارزشهای خدایی است آن هم ارزشهای خالص خدایی که همان رضوان است. این مقول تقریظی نیست بر کتاب هوگو بلکه برداشتی سلاحی{؟} است {از} بینوایان بزرگ او.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک